امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱۹

جانا همان و دل همان درد من شیدا همان

هر کس به سودای گلی، جان مرا سودا همان

در باغ هر کس از گلی مست و من شوریده را

دیده به سوی سرو و گل اندر دل شیدا همان

۳

گویند کز بهر چرا چندین خوری غم، چون کنم

کآمد خوشی بخش همه، بخش من تنها همان

زاهد، به محرابم مخوان، صوفی، ز تسبیحم مگوی

ماییم گویی ذنبی محراب و درد ما همان

سویش به پای خود شدم، وز پای دیگر آمدم

این بار سر خواهم نهاد آن را که مست پا همان

۶

جانا، چه گویم درد خود با تو که بهر جان من

تو دل همان داری و من آن لعبت خارا همان

دل پر ز سودای لبت، در سینه جانی خشک و بس

نرخ متاع از حد برون، درویش را کالا همان

گفتی وجودت خاک شد، آن خاک را جا بر درم

من زحمت خود می برم، ماند مگر بر جا همان

۹

چندان بی جویی کشتنم کان غم که دارد هجر تو

خواهی شنیدن ناگهان امروز تا فردا همان

پندم دهند و نشنوم، خواهم که هم صبری کنم

چون تو به خاطر بگذری، دل باز خسرو را همان