جانا همان و دل همان درد من شیدا همان
هر کس به سودای گلی، جان مرا سودا همان
در باغ هر کس از گلی مست و من شوریده را
دیده به سوی سرو و گل اندر دل شیدا همان
۳
گویند کز بهر چرا چندین خوری غم، چون کنم
کآمد خوشی بخش همه، بخش من تنها همان
زاهد، به محرابم مخوان، صوفی، ز تسبیحم مگوی
ماییم گویی ذنبی محراب و درد ما همان
سویش به پای خود شدم، وز پای دیگر آمدم
این بار سر خواهم نهاد آن را که مست پا همان
۶
جانا، چه گویم درد خود با تو که بهر جان من
تو دل همان داری و من آن لعبت خارا همان
دل پر ز سودای لبت، در سینه جانی خشک و بس
نرخ متاع از حد برون، درویش را کالا همان
گفتی وجودت خاک شد، آن خاک را جا بر درم
من زحمت خود می برم، ماند مگر بر جا همان
۹
چندان بی جویی کشتنم کان غم که دارد هجر تو
خواهی شنیدن ناگهان امروز تا فردا همان
پندم دهند و نشنوم، خواهم که هم صبری کنم
چون تو به خاطر بگذری، دل باز خسرو را همان