امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱۸

یک دگر خلق به سودای دل و جان گفتن

من و سودا و همه شب غم پنهان گفتن

پرسیم بر که شدی عاشق، والله بر تو

مختصر شد، هنری نیست فراوان گفتن

گفت تلخ از لب شیرین تو زهر است، دگر

پرسی از بنده تو آن چشمه حیوان گفتن

خون شود دل که کنم با تو ز زلف تو گله

بر چنان رویی و آنگاه پریشان گفتن

بهترین روز مرا خواب اجل خواهد بود

زین همه شب به دل افسانه هجران گفتن

نام تو گویم و حسرت خورم، آری چه کنم

کام شیرین نشود از شکرستان گفتن

چند گویی «غم خود گو، ز سر من بگذر»

کاین حدیث است که بر روی تو نتوان گفتن

گفتیم «جانت چگونه ست ز هجرم » یعنی

جز ترا نیز توان با دگری جان گفتن!

سوز خسرو همه پرسند، ولی چون نکنم

کآتش جان و جگر بیش شود زان گفتن