امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹۸

ابر می بارد و من بار سفر می بندم

چشم می گرید و من از تو نظر می بندم

چشم گریان به لبش داشته، یعنی در راه

بر سر آب روان پل ز شکر می بندم

جان گسسته ست گره می زنمش از گریه

گرهش سست تر است، ار چه که برمی بندم

بهر بستن به دگر چیز همی آرم دست

وز تحیر به غلط چیز دگر می بندم

گفتی، ای دوست «که بربند به مویی دل خویش »

حال این است که می بینی، اگر می بندم

از تو می دیدم و چون آمد، چشمم بربست

بنگر از چشم خود، ای دیده، چه برمی بندم؟

نمکی بخش به خسرو که برای توشه

خون برون می کشم از دیده، جگر می بندم