امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸۷

دوستان در ره دل سنگ گران است تنم

چه کنم تا ز ره این سنگ به یک سو فگنم؟

گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک

بر درم جامه چو بادی بوزد زان چمنم

۳

بلبل جان به هوایی چمن خویش بسوخت

کی بود، کین نفس تنگ بهم برشکنم؟

شاهبازم که شکارم بود از عالم دل

تا کیم زین دل مردار نه زاغ و زغنم

آب خوش خوردنم از عقل میسر نشود

وقت می خوش آن کند بی خبر از خویشتنم

۶

مستم از لعل لب خویش کن، ای دوست، چنانک

خویشتن را به قیامت نشناسم که منم

من دردی کش دیرینه چو میرم سر مست

به میم شوی و نمازی هم ازو کن کفنم

مگسیم و به خم باده در افتاده چو من

به کرانی نرسم، چند پر و بال زنم؟

ساقیا، غرقه به می کن قدری خسرو را

چند باشد ز بتان غرقه خونابه تنم؟