امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸۲

ز عشقت من خسته جان می خراشم

چگونه ز هر دیده خونی نپاشم؟

به یک جرعه ای، ساقیا، جمله زهدم

کزین بیشتر می نیرزد قماشم

سر گنج شاهان ندارم، مرا بس

رخ خوبرویان وجوه معاشم

به میخانه ها بس که دیوانه گشتم

مرا دیو گیرد چو زو دور باشم

چو بر سر کله شد سفال شرابم

ز سر خود سزد، گر سفالی تراشم

زهی سرخ رویی خسرو که خوش خوی

به سنگ در میکده زد فراشم