امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷۲

این تویی تا به خواب می‌بینم

یا به شب آفتاب می‌بینم

در دل خویشتن خیال لبت

نمکی بر کباب می‌بینم

۳

یک شب از خویشتن مکن دورم

که ز هجران عذاب می‌بینم

راز دل چون نهان کنم از اشک

همه بر روی آب می‌بینم

با که گویم غم تو، کز غم تو

همه عالم خراب می‌بینم

۶

مگر امروز کز پس عمری

نرگست را به خواب می‌بینم

جان خسرو، مرو، شتاب مکن

عمر خود در شتاب می‌بینم