امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵۸

چنین که غمزه خوبان نشست در کینم

مدان که یک نفس ایمن ز فتنه بنشینم

حلال باد چو می خون من بر آن ساقی

که غرقه کرد به یک جرعه تقوی و دینم

چنان اسیر بتم کم ز قبله نیست خبر

ز من حکایت بطحا مپرس کز چینم

گذشت عمر و عمارت نمی پذیرد، از آنک

خراب کرده نظاره نخستینم

به بوستان نروم کان هوس رخت نگذاشت

که دل کشد به سوی ارغوان و نسرینم

خوش است گریه و آن هم نه گوهری ست، کزو

مفرحی بتوان ساخت بهر تسکینم

به خواب دیده ام امشب که در کنار منی

چه خوابهای پریشانست این که می بینم

هنوز با تو مقام دو کون خواهم باخت

اگر چه مهره ز نطع حیات برچینم

بکش به تیغ که راضیست خسرو مسکین

مکش ز بهر خدا از زبان شیرینم