امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲۱

رو زردی از من است ز چشم سیه گرم

ورنه کی آیی آن که من اندر تو بنگرم

من دانم ولی که شده ست آب جوی او

کز دست چشم خویش چه خونابه می خورم

در جستن شکوفه روی تو شد روان

بادی که از جوانی خود بود در سرم

اکنون که مر مرا غم تو سرخ روی کرد

پیش که گویم این غم و این زر کجا برم؟

بگشا نقاب کز رخ چون آفتاب تو

روز فرود رفته خود را برآورم

دل چون چراغ سوخته شد ز آتش فراق

از شام غم هنوز به تاریکی اندرم

سودای خاک پای تو تا در سر من است

سر در کلاه سبز فلک در نیاورم

من خسروم، ولیک نگر کز فراق تو

گویی که از نگارش شاپور دفترم