امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۹

راز دل پوشیده با جانان برم

درد را در خدمت درمان برم

نیک می دانم که خویش بازگشت

چون برو درد سر هجران برم

ای مسلمانان، نپندارم که من

از چنان کافر دلی ایمان برم

دلبرا، زینسان که دیدم شکل تو

من عجب باشد که از تو جان برم

دادیم تو جان که، جانا دل بده

بنده ام، از جان و دل فرمان برم

دل به موی آویخته پیشت کشم

دزد گردن بسته بر سلطان برم

زلف را از بند خسرو گو که چند

رنج این سودای بی پایان برم؟