امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱۲

از غمزه ناوک‌زن شدی، آماجگاهت دل کنم

هرروز جانی بایدم تا بر درت منزل کنم

دل رفت و جان هم می‌رود، گویی که بی‌ما خوش بِزی

گیرم که هرکس دل دهد، جان از کجا حاصل کنم؟

جو جو بِبُرَّم خوش را از تیغ بر خاک درت

تا خوشه مِهرم دهد، تخم وفا در گِل کنم

حاصل مرا صبح طرب، دل عاشق شب‌های غم

بد روز مادرزاد را از حیله چون مقبل کنم

دی گفت صید جان کنم، گفتم «چه داری از عمل؟»

گفتا که «تُرکِ کافرم، هرسو شکار دل کنم»

گفتم که «خلق از دیدنت جان می‌دهد، باری بکش»

گفتا «نمی‌باید مرا چندان کسان بسمل کنم»

گویند، خسرو، میل کن بر دیگران زان بی‌وفا

جان و دلم بردی، که را بر دیگران مایل کنم؟