امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۲

مرا بهرت خصومتهاست با دل

کنون با من درین سودا و با دل

اگر باد سر زلفت همین است

کجا ما و کجا جان و کجا دل

ز تو از گوشه چشمی اشارت

ز ما عقل و ز ما جان و ز ما دل

دل ار بیگانه گشت از من، نرنجم

که عاشق را نباشد آشنا دل

به خون گرم دل پیوست با دوست

بدینسان چون توان کردن جدا دل

مرا گویی که جانت از چیست در سوز؟

بلا شد جان مرا، جان را بلا دل

بماندم در بلای دل که یارب

مبادا هیچ کس را مبتلا دل

چه گویندم که دل نه، پند بشنو

که صد منزل ز من راهست با دل

به یک دلدار بس کن، خسروا، زآنک

نبندد هیچ عاشق جا به جا دل