امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۹

یار ما را از آن خویش نشد

بهر بیداد او به کیش نشد

دوش در پاش دیده می سودم

پاش آزرد و دیده ریش نشد

می دهم جان به عشق و می دانم

که کسی را از آن خویش نشد

از تو محروم می روم، چه کنم؟

عمر روزی و عهد بیش نشد

صنما، غمزه تو قصابی ست

که پشیمان ز خون میش نشد

تا به روی تو چشم کردم باز

هم به رویت که بیش بیش نشد

دل خسرو که از قرار برفت

بر قرار نخست پیش نشد