در تو کسانی که نظر می کنند
هستی خود زیر و زبر می کنند
صندل درد سر عشق است، آنک
خاک درت تکیه سر می کنند
از پی بوی تو نفسهای من
خاصیت باد سحر می کنند
خنده که بر من دو لبت می زنند
نرخ گل و شکل گهر می کنند
تو لب خود شوی و بده، کین پس است
خلق که حلوا ز شکر می کنند
توشه جگر پخته ام از بهر آنک
جان و دلم هر دو سفر می کنند
عقل مرا کارفزایان عشق
کهنه درختی ست که بر می کنند
پند که گویند به دلسوزیم
سوخته را سوخته تر می کنند
خسرو، اگر سیر ز جان نیستند
خلق در آن رو چه نظر می کنند؟