امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۲

چو کارهای جهان است جمله بی بنیاد

حکیم در وی ننهاد کارها بنیاد

مشو مقیم در آبادی خراب جهان

چو کس مقیم نماند در این خراب آباد

مبین که ملک فرو بست شمع دولت را

بسی چراغ سلیمان که کشته گشت ز باد

مپر ز باد غرور ار بلندییی داری

که خس بلند شد از باد، لیک باز افتاد

چو هست بنده خلق آدمی ز بهر طمع

خوشا کسی که ازین بندگی بود آزاد

چنان بزی که نمیری، اگر توانی زیست

چو هر که هست به عالم برای مردن زاد

از آن خویش مدان، خسروا، که عاریت است

متاع عمر که دادند، باز خواهی داد