امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۲

دلی که نرگس مستش به ناز بستاند

کراست زهره کز آن حیله ساز بستاند

زهی نواله شیرین دهان آن کس را

که چاشنی خود ازان لب به گاز بستاند

ببرد جانم و ای کاشکی که ندهد باز

نداد بوسه و یارب که باز بستاند

خوشا جوانی و مستی من دران ساعت

که من پیاله دهم، او به ناز بستاند

خیال برد صلاح مرا که روزی او

مرا ز خویشتن اندر نماز بستاند

بر آستانش برم آب دیده را به نیاز

مگر که تحفه اهل نیاز بستاند

کسی که دل ز خم زلف او برون آرد

کبوتری ست که از چنگ باز بستاند

دلم فروشد صد جان که تار مویش را

ز بهر مایه عمر دراز بستاند

قوی دلی که به معشوق او سپر سازد

نکو دلی که ز محمود ایاز بستاند

بسوخت خسرو و در آتش غمت بگداخت

مراد از تو به سوز و گداز بستاند