امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۰

یاران که زخم تیر بلایت چشیده‌اند

با جان پاره از همه عالم رمیده‌اند

بس زاهدان شهر کز آن چشم پرخمار

سبحه گسسته‌اند و مصلا دریده‌اند

ترسندگان به جور دلت یار نیستند

مرغان دشت دان که به سنگی خمیده‌اند

بنمای شکل خود که بسی خون‌گرفتگان

جان‌ها به کف نهاده به دیدن رسیده‌اند

تردامنان کسان شده‌اند از تو کز صفا

دامن ز سلسبیل و ز کوثر کشیده‌اند

جاروب آستان تو معزول شد ز کار

زان جعدها که بر سر کویت بریده‌اند

آنان که عاشقان ترا طعنه می‌زنند

معذور دارشان که رخت را ندیده‌اند

یابند زین پس از غزل خسرو اهل دل

سوزی که در فسانه مجنون شنیده‌اند