امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۸

آن دل که دایمش سر بستان و باغ بود

گویی همیشه سوخته درد و داغ بود

هر خانه دوش داشت چراغی و جان من

می سوخت و به خانه من این چراغ بود

من بی خبر فتاده در آن کوی مرده وار

نالیدنم صدایی غلیواژ و زاغ بود

روزی نشد که جلوه طاووس بنگرد

این دیده را که روزی زاغ و کلاغ بود

دل در چمن شدی و ز بوی تو شد خراب

بلبل که بویها ز گلشن در دماغ بود

رفتم به سوی باغ و به یادت گریستم

بر هر گلی، وگرنه کرا یاد باغ بود

شب گفت، می رسم، چو بگفتم، به خنده گفت

خسرو برین حدیث منه دل که لاغ بود