امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۳

هر بار کان پریوش در کوی من در آید

بیهوشیی ز رویش در مرد و زن در آید

من در درون خانه دانم که آمد آن مه

کز هر طرف به خانه بوی سمن در آید

۳

رشک آیدم ز بادی کاید به گرد زلفش

ور خود غبار باشد در چشم من در آید

یوسف رخا ز چشمم دامن کشان گذر کن

تا دیده را نسیمی زان پیرهن در آید

شمعی و می بسوزم پیش رخ تو، آری

پروانه بهر مردن گرد لگن در آید

۶

بنشین که یک زمانی تنگت به بر در آرم

تا جان رفته از تن بازم به تن در آید

فرهاد گشت خسرو، بگشای لب که ناگه

شیری ز جوی شیرین بر کوهکن در آید