امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۹

از کجا در رهم آن شوخ بلا پیش آمد؟

چه بلا بود ندانم، ز کجا پیش آمد؟

سوی صحرا به تماشای چمن می رفتم

دلبری، سر و قدی، ماه لقا پیش آمد

آنچه من دیدم و من می کشم از جور فراق

که شنیده ست و که دیده ست و که را پیش آمد

آن بت از مهر نخستین به وفا دل می برد

آنکه دل برد ز ما پس به جفا پیش آمد

خسروا، خون خور و دم در کش و صبری پیش آر

که چنین واقعه تنها نه ترا پیش آمد