گرچه در کشتن عشاق زبون میآید
باری آن شکل ببینید که چون میآید
ای صبا، خاک رهش آر و بینداز به چشم
که بلاها همه زین رخنه درون میآید
گر کنم گریه دل ماندگی، از تست، ای دوست
کین شکایت همه از بخت نگون میآید
دل صیاد کجا سوزد، اگر ناله کند
مرغ بیچاره که در دام زبون میآید
آمدی باز و به نظاره برون آمد دل
لحظهای باش که جان نیز برون میآید
خوشم از گریه خود، گرچه همه خون دل است
زان که بوی تو ز هر قطره خون میآید
تا شبم چون گذرد، آه که بازم در دل
یاد آن سلسله غالیهگون میآید
حذر از گوشه چشمش که ز شوخی خود را
مست میسازد و با سحر و فسون میآید
خسروا، چون سخن اول نشنیدی، ناچار
بکش از دوست بلایی که کنون میآید