سبزهها میدمد و آب روان میآید
ابر چون دیده من گریهکنان میآید
از پس گشتن صحرا و لب جوی و چمن
هوسی در دل هر پیر و جوان میآید
سر و بالای من از من شده، زانم ناخوش
که به گلزار بسی سرو روان میآید
جان کشم پیش و جهان هم، اگرم دست دهد
اندر آن راه که آن جان جهان میآید
نه همانا که من امشب بکشم تا به سحر
کای صبا، از تو مرا بوی فلان میآید
اینکه آن شوخ همیآید و خلقی بیهوش
مرده را مژده رسانید که جان میآید
منه، ای باد، فزون بار غبارش زین بیش
که گرانبار دل و جان کسان میآید
کوه غم دارم و یک لحظه برون میریزم
بر دل نازکش آن نیز گران میآید
خسروا، دست به فتراک امید که زدی؟
تو سنی دان که نه در ضبط عنان میآید