شب ز سوزی که بر این جان حزین میگذرد
شعله آه من از چرخ برین میگذرد
منم و گریه خون هر شب و کس آگه نیست
با که گویم که مرا حال چنین میگذرد
سوزم آن نیست که از تشنگیم سینه بسوخت
آن است سوزم که به دل ماء معین میگذرد
زاهد، از صومعه زنهار که بیرون نروی
که ازان سوی بلای دل و دین میگذرد
میگذشتی شب و از ماه برآمد فریاد
کاین چه فتنه است که بر روی زمین میگذرد
باد از بوی تو مست است دلیریش نگر
که دوان پیش شه تختنشین میگذرد
قطب دنیا که فلک هرچه کند کار تمام
همه در حضرت آن رای متین میگذرد
گر کنی جور وگر تیغ زنی بر خسرو
همچنان دان که همان نیز و همین میگذرد