زلف گرد آور که بازم دل پریشان میشود
روی پنهان کن که بازم دیده حیران میشود
عقل و هوش و دل خیالت برد و جانم منتظر
تا هنوز از نرگس مستت چه فرمان میشود!
تا کیم سوزی که هر صبحی دعای صبر خوان
این کسی را گوی کو را شب به پایان میشود
عاشقان را صد بلا پیش است گاه دیدنت
جز یکی راحت که باری مردن آسان میشود
زانچه من خوردم غمت، باری پشیمان نیستم
گر دلت از لطف ناکرده پشیمان میشود
از هلاکم دوستان غمناک و من خوش میشوم
کآنچه باری کام جانان من است آن میشود
چون به پایان آمد این قصه که میگویم به درد
یک حدیث و صد پیم خاطر پریشان میشود
ای که پندم میدهی پیش تو آسان است، لیک
این کسی داند که او را خانه ویران میشود
ای دل خسته، مده یادم ز مژگانش، از آنک
موی بر اندام من هر بار پیکان میشود
آنکه گفتندی که از خوبانش روزی بد رسد
اینک اینک، جان خسرو، گفت ایشان میشود