امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۷

به چه کار آیدم آن دل که نه در کار تو آید؟

گل در آن دیده هزاران که نه بر خار تو آید

آنچه من دیدم از آن غمزه بی مهر تو، یارب

پیش آن نرگس خونریز جگر خوار تو آید

کشت بیماری شبهام سزا این بود آن را

که بسان من بدروز گرفتار تو آید

گریه ها در ته دیوار تو ریزم که گر افتد

بر من افتد نه که غیری ته دیوار تو آید

منت سنگ زنان بر سر و بر دیده عاشق

با چنان کوکبه گر بر سر بازار تو آید

جان که بگریخت به تلخی فراق تو مرانش

که به در یوزه لبهای شکر بار تو آید

نیست افسوسی، اگر چرخ بسوزد همه دلها

سر به سر سوخته است آنچه نه در کار تو آید

نیست غم، گر به شکنجه رودم جان به جز آنم

کین ملامت به سر طره طرار تو آید

جان خراش است سخنهای خراشیده خسرو

ما نخواهیم که این مرغ به گلزار تو آید