امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۴

دل بسته بالای یکی تنگ قبا شد

باز این ز برای دل تنگم چه بلا شد؟

دل خون شد و اندر سر آن غمزه شود نیز

جانی که به صد حیله از ان طره جدا شد

یاران موافق همه فارغ ز غم و درد

هر جا که غمی بود نصیب دل ما شد

دی کرد سلامی سوی من آن نه چنان بود

دردی که چنین کش به ره افتاد دو تا شد

نی روز قرار و نه شبم، هیچ ندانم

کان صبر که وقتی به دلم بود، کجا شد؟

پامال شد آن دل که زما برد به رفتار

خود بین که چنین چند دلش در ته پا شد

می رفت سوار او و به نظاره ز هر سوی

شد جامه قبا، جامه جان نیز قبا باشد

بر باد هوا داد بسی چون دل خسرو

هر ذره که از گرد ره او به هوا شد