امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۴

باد آمد و بویی زنگارم نرسانید

پنهان سخنی از لب یارم نرسانید

فریاد من خسته رسانید به کویش

فریاد که در گوش نگارم نرسانید

افسوس که بگذشت همه عمر به افسوس

بخت آرزوی دل به کنارم نرسانید

ایام جوانی به سر زلف بتان شد

اقبال به سر رشته کارم نرسانید

چون بلبل دی با نفس سرد بمردم

ایام به گلهای بهارم نرسانید

چه سود ازین لاف عیاری که سیاست

سر بر شرف کنگر دارم نرسانید

گفتم که خورم تیری و ایمن شوم، آن نیز

آن کافر دیوانه سوارم نرسانید

مشتاق ملک خاک شدم بر در دهلیز

دولت به سراپرده یارم نرسانید

صد شربت خون داد به خسرو ز غم عشق

یک جرعه می وقت خمارم نرسانید