امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۵

زلفین تو سرگشته چو باد سحرم کرد

خاک سر کویت چو صبا دربدرم کرد

من خود ز تو دیوانه مطلق شده بودم

زنجیر سر زلف تو دیوانه ترم کرد

گفتم به من افگن نظری، چشم ببستی

تا چشم خوشت بسته آن یک نظرم کرد

اندر نظرم داشت خیال تو و اشکم

سر تا قدم آلوده خون جگرم کرد

بفروخت مرا بر کف اندیشه خیالت

من اینقدر ارزم که خیال تو کرم کرد

آسوده دلی داشتم و بی خبر از عشق

ناگاه در آمد غم تو بیخبرم کرد

خسرو طلب وصل تو می کرد که هجرت

زین جای حوالت به سرای دگرم کرد