امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۳

شمع من اگر یک شب از خانه برون آید

از هر طرفی صد جان پروانه برون آید

صد جامه قبا گردد از هر طرفی، چون او

کژ کرده کلاه از سر مستانه برون آید

من بی خبر و طفلان سنگی به کف از هر سو

شسته به کمین تا کی دیوانه برون آید

فریاد که از یاری عمری به جفا باشم

چون گاه وفا باشد بیگانه برون آید

هر روز بری جویم از بخت، محال است این

خوشه ز پی شش ماه از دانه برون آید

گر وجه قرار من هست از رخ تو مردن

وه کز خط تو ناگه پروانه برون آید

در کشتن خود یارم، من از تو چه غم دارم؟

گر جان ز پی خسرو خصمانه برون آید