همه مستی خلق از ساغر و پیمانه میخیزد
مرا دیوانگی زان نرگس مستانه میخیزد
خوشم با آه گرم امشب، مده تشویشم، ای گریه
که خوش میسوزدم این آتشی کز خانه میخیزد
همه شب با خیال، افسانههای درد خود گویم
مرا از جمله بیخوابی ازان افسانه میخیزد
خیالش در دلم میگشت، پرسیدم، چه میجویی
گیاه دوستی، گفتا، ازین ویرانه میخیزد
عسس کز نالهام دیوانه شد میگفت با یاران
که باز آمد شب و افغان آن دیوانه میخیزد
من از خود سوختم، نه از تو، ای شمع نکورویان
هلاک جان پروانه هم از پروانه میخیزد
لبت گر میخورد خونم گنهکارم به یک بوسه
چه کردم کان خطت از گرد لب خصمانه میخیزد
مپوش آن خال را بهر خدا از دیده مردم
که مسکین مرغ غافل را بلا از دانه میخیزد
چه یاری باشد این آخر که ناری رحم بر خسرو
چنین کز درد او فغان ز صد بیگانه میخیزد