چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمیماند
وگر در پرده میداری، کسی را جان نمیماند
من درویش رسوای جهان گشتم بحمدالله
چه شبهه، عشق و درویشی بسی پنهان نمیماند
به یاد روی تو چندان که سوی ماه میبینم
همیماند به تو چیزی، ولی چندان نمیماند
مگو کای دیده در روی من حیران چه ماندستی؟
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمیماند
ز چشم کافرت کز غمزه لشکر میکشد هرسو
به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمیماند
نهای با بنده چون اول، بدین خوش میکنم دل را
که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمیماند
کرم کن در حق خسرو که جاویدان همیماند
چو میدانی کسی در دهر جاویدان نمیماند