امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

میا غمزه زنان بیرون که هویی در جهان افتد

دلی بی خانمان را آتش اندر خانمان افتد

اگر من از سجود آستانت کشتنی گشتم

هم آنجا کش که تا باری سرم بر استان افتد

پس از مردن به زاغان ده تن اندوه پروردم

نخواهم تا سگ کوی ترا این استخوان افتد

چنین کو مست و غلطان می رود وه کای رقیب او را

مده رخصت که می ترسم خرابی در جهان افتد

دلم پر خون و می نازم به رویش، گر چه می دانم

کزین سیلاب روزی رخنه بر بنیاد جان افتد

همه کس در دریغ من که چون می میرد این مسکین

مرا این آرزو کو را نظر بر من چسان افتد

زبد مهری نمی افتد نظر بر رویم آن مه را

مبادا در جهان کس را مه نامهربان افتد

به کویش گر چه می نالم به درد، اما بدین شادم

که وقتی ناله ام در گوش آن نامهربان افتد

اگر بادام تر گوید که با چشم تو می مانم

چنان سنگش زنم بر سر که مغزش در دهان افتد

اگر ببیند جمالش را به روز جنگ اسپاهی

چنان بیخود شود ناگه که از دستش کمان افتند

همه کس دوست پیش رو، و لیکن دوست آن را دان

که یاد آرد ز تو، چون روزگاری در میان افتد

مترس از بیم جان، خسرو، اگر در عشق می لافی

که باشد سهل عاشق را، اگر جانی زیان افتد