ز عارض، طره بالا کن که کار خلق در هم شد
علم برکش که بر خوبانت سلطانی مسلم شد
فگندی برقع از روی و زیعقوبان بشد دیده
گذشتی بر سر بازار و حسن یوسفان کم شد
دلم می خواستی پاره، عفاک الله چنان دیدی
مرا می خواستی رسوا، بحمدالله که آن هم شد
که داند خاک من دور از سر کویت کجا افتد؟
خوش آن سرها که راه تو خاک نعل ادهم شد
ترا دادم دل و تن خال را و جان دو چشمت را
من و عشقت کنون، کز سوی خویشم سینه بیغم شد
گریبان گیری، ای زاهد، چه فرمایی رقیبان را؟
کز و در عهد حسنش دامن صحبت فراهم شد
برون افتاد چون نامحرمان از پرده دل جان
از آنگه کاندرین پرده خیال دوست محرم شد
عنانش گیر و مگذار، ای رقیب، از خانه بیرونش
که از دمهای سرد عاشقان در تاب و در هم شد
زبان گر تیشه فرهاد گردد پندگویان را
چه غم، چون در دل خسرو بنای دوست محکم شد