زمستان میرود، ایام گلها پیش میآید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش میآید
صبا میجنبد و بازم پریشان میکند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش میآید
رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
از آن روزی که میترسیدم اینک پیش میآید
سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش میآید
ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هرچند باران بیش میآید
چه غم میداردت، بخرام خوشخوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینههای ریش میآید
به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظارهای تا از کدامین کیش میآید
مکن نازی که میخواهد برای تیربارانت
در آن حضرت کجا یاد دل درویش میآید؟
نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گهگه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش میآید