صبا میجنبد و آن مست ما را خواب میآید
که از دمهای سرد من جهان بیتاب میآید
ازان مهتاب جانافروز کان شب بود مهمانم
جهان تیرهست بر من چون شب مهتاب میآید
من اینجا زار میسوزم به تاریکی و تنهایی
وه، ای همسایه غافل، ترا چون خواب میآید
غم لیلی جز از جان دست شستن مینفرماید
نه بیهودهست کاندر چشم مجنون خواب میآید
گریبانم مگیر، ای محتسب، چون میْپرستم من
کزین دامان تر بوی شراب ناب میآید
شبانگه بر سرم بگذشت و چشمش تر شد، ای قربان
چه بخت است این که رحمت در دل قصاب میآید
نبینی دامن، ای زاهد، نگویی تلخم، ای واعظ
که آن دردیکیش دیرینه در محراب میآید
خرامیدن نگه کن آن بهشتی را که پنداری
ز جوی انگبین سیلیست کز جلاب میآید
فرو پوشید جانها را که آن بیمهر میبیند
نگه دارید دلها را که آن قلاب میآید
همه ناز است و شوخی و کرشمه، خسروا، دل نه
که بهر کشتنت با این همه اسباب میآید