ترک من دی سخن به ره میگفت
هرکه رویش بدید، مه میگفت
او همیرفت و خلق در عقبش
وحده لاشریک له میگفت
دل به صد حیله میگریخت ز عشق
دل سخن از درون چه میگفت
غلغلی میشنیدم از دهنش
دیده از خویش صد گنه میگفت
دل خطش را زوال جان میخواند
نیمشب را زوالگه میگفت
گفتمش تیر میزنی بر دل
خنده میزد به ناز و نه میگفت
خسرو از دور همچو مدهوشان
نظری میفگند و وه میگفت