امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

ای آفتاب تافته از روی انورت

وی کوفته نبات ز لعل چو شکرت

شکل صنوبر قد تو چون پدید شد

بشکفت سرو از قد همچون صنوبرت

خواهد که بوی تو بکشد باد صبح، اگر

باید نسیمی از سر زلف معنبرت

موی تو سر به سر همه مشک است و هر دمی

از نافه پوست باز کند مشک اذفرت

ای کوه حلم،حلم ترا چون بدید کوه

بی سنگ شد ز غیرت ذات موقرت

تاصیبت گوهر تو به دست صدف فتاد

دریا تمام آب شد از شرم گوهرت

سرگشته اند خاک تراخسروان دهر

زان خاک گشت خسرو بیچاره بر درت