امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

یار ما را عزم رایی دیگر است

باز در بند جفایی دیگر است

در نظر می آیدم گلها بسی

چون کنم آن روی جایی دیگر است

گر یکی چشمم به رویش روشن است

خاک پایش توتیایی دیگر است

ساقیا، می ده که بر یاد لبت

بامی امروزم صفایی دیگر است

با رقیبان ساختن بیچارگی است

محنت هجران بلایی دیگر است

دوستدارانت بسی هستند، لیک

خسرو مسکین، گدایی دیگر است