امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

خانه ام ویران شد از سودای خوبان عاقبت

گشت دل مدهوش و دل شیدای خوبان عاقبت

هشت سر بر دوش من باری و باری می کشم

تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت

رأی آن دارم که خونم را بریزند اهل حسن

شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت

گر چه بی مهرند مهرویان به عشاق، ای رقیب

جان عاشق می شود مأوای خوبان عاقبت

صبر و هوشم از سواد زلف جانان گشت کم

شد همین سود من از سودای خوبان عاقبت

بارها گفتم که ندهم دل به خوبان، لیک دل

گشت از جان بنده و مولای خوبان عاقبت

بر دل مجروح خسرو دلبران را نیست رحم

جان به زاری داد از سودای خوبان عاقبت