امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

مجو صبرم که جای آن نمانده ست

مران از در که پای آن نمانده ست

مبین در سجده های زرقم، ای بت

که این طاعت سزای آن نمانده ست

ببوسم پای بت را وان نیرزد

که در سینه صفای آن نمانده ست

دلی دارم که مانده ست از پی عشق

خرد جویی، برای آن نمانده ست

دلا، بگذار جان بدهم در این کوی

که هنگام دوای آن نمانده ست

خموش، ای پندگو، چون من نماندم

ز من بگذر که جای آن نمانده ست

کسان در باغ و من در گوشه غم

که خسرو را هوای آن نمانده ست