امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

دل کازاد باشد آن من نیست

کسی کوشاد باشد جان من نیست

گدایان جان نهندش، لیک این سهل

خراج دولت سلطان من نیست

خوش آن شوخی که تیرم زد، پس آن گه

کشید و گفت کاین پیکان من نیست

کدامین منت است از سوز شوقش

که بر جان و دل بریان من نیست

ز غم هم پیش غم نالم که شبها

جز از کس مونس زندان من نیست

بکش هر سان که خواهی چون منی را

که زان تست خسرو، زان من نیست