امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

بگشاد صبح عید ز رخ چون نقاب را

بنمود ساقی آن رخ چون آفتاب را

اینک رسید وقت که مردان آب کار

گردان کنند هر طرفی کار آب را

ساقی، ازان دو چشم که در بند خفتن است

صد چشم بندی است که آموخت خواب را

عید مبارک آمد و از بهر دوستان

ساقی نکرد شیشه پر و زد گلاب را

مطرب به پرده ای که تو داری بگو به چنگ

کای پیر کوژپشت چه کردی شراب را؟