امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شب‌ها

کنون هم هست شب، لیکن سیاه از دود یارب‌ها

خوش آن شب‌ها که پیشش بودمی گه مست و گه سرخوش

جهانم می‌شود تاریک چون یاد آرم آن شب‌ها

همی‌کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم

چو طفلان سوره نون‌والقلم‌خوانان به مکتب‌ها

چه باشد گر شبی پرسد که در شب‌های تنهایی

غریبی زیر دیوارش چگونه می‌کند شب‌ها

بیا، ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر

به کویت عاشقان کز جان تهی کردند قالب‌ها

اگر چه دل بدزدیدی و جان، اینک نگر حالم

چه نیکو آمد آن خنده، درین دیده ازان لب‌ها

مرنج از بهر جان، خسرو، اگرچه می‌کشد یارت

که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهب‌ها