صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۶۷

دلاوران که صف کارزار می شکنند

به خون گرم من اول خمار می شکنند

هنوز ساقی محجوب ما نمی داند

که دلبران ز لب خود خمار می شکنند

چه حاجت است به می بزم زهدکیشان را؟

به خون یکدگر اینجا خمار می شکنند