صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۶۸

اگر بی پرده خود را دیده باشی

گل از فردوس اینجا چیده باشی

اشارت کن که خون خود بریزم

اگر از دوستان رنجیده باشی

لباس شرم صد چاک است، ترسم

که در خلوت به خود چسبیده باشی

شود حسن از گداز عشق فربه

چها بر خویشتن بالیده باشی

مرا با خاک ره در بردباری

نمی سنجی، اگر سنجیده باشی

نداری تاب درد دل، همان به

که احوال مرا نشنیده باشی

نخواهی کرد منع من ز فریاد

سپندی گر در آتش دیده باشی

تو از اهل دلی چون غنچه آن روز

که سر در جیب خود دزدیده باشی

لباس مغفرت آماده داری

اگر چشم از جهان پوشیده باشی

روی دامن کشان فردای محشر

اگر دامن ز دنیا چیده باشی

تا ملک سلیمان چشم مورست

اگر ملک قناعت دیده باشی

چراغ از خانه خواهد داشت خاکت

اگر در خون دل غلطیده باشی

برومندی خطر بسیار دارد

همان به تخم آتش دیده باشی

عبیر خلد گرد دامن توست

غباری از دلی گر چیده باشی

مباش ایمن ز زخم خار صائب

اگر در پای گل خوابیده باشی