صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۳۵

دایم ستیزه با دل‌افگار می‌کنی

با لشکر شکسته چه پیکار می‌کنی؟

ای وای اگر به گریه خونین برون دهم

خونی که در دلم تو ستمکار می‌کنی

۳

با این حلاوتی که دل عالم از تو سوخت

استادگی به شربت بیمار می‌کنی

شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن

دل می‌بری ز مردم و انکار می‌کنی؟

این جلوه‌ای که من ز تو بی‌باک دیده‌ام

بر سرو، طوق فاخته زنار می‌کنی

۶

یوسف به خانه روی ز بازار می‌کند

هرگه ز خانه روی به بازار می‌کنی

گر بگذری به سرو و صنوبر، ز بار دل

در جلوه نخست سبکبار می‌کنی

گردی کز او بلند شود آه حسرت است

بر هر گل زمین که تو رفتار می‌کنی

۹

چشم بدت مباد، که با چشم نیم‌خواب

بر خلق ناز دولت بیدار می‌کنی

زین آب خوشگوار شود تشنگی زیاد

ورنه علاج تشنه دیدار می‌کنی

گل بر در قفس زن و در چشم دام خاک

رحمی اگر به مرغ گرفتار می‌کنی

۱۲

یک روز اگر کند ز تو آیینه، رو نهان

رحمی به حال تشنه دیدار می‌کنی

رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست

صائب عبث چه درد خود اظهار می‌کنی؟