گر فکر زاد آخرت ای دوربین کنی
در زیر خاک عشرت روی زمین کنی
گر رزق خود ز بوی گل و یاسمین کنی
زنبوروار خانه پر از انگبین کنی
خون تا به چند در دلم ای نازنین کنی؟
بسمل مرا به اره چین جبین کنی
پر زر شود چو غنچه ترا کیسه تهی
دست طمع حصاری اگر ز آستین کنی
انگشت هیچ کس نگذارد به حرف تو
با نقش راست صلح اگر چون نگین کنی
واصل شوی چو شمع به دریای نور صبح
گر در گداز جسم نفس آتشین کنی
ز آتش شود حصار تو زنبوروار موم
شیرین دهان خلق اگر از انگبین کنی
روشن بود همیشه سیه خانه دلت
صلح از چراغ اگر به چراغ آفرین کنی
از چارپای جسم فرودآی چون مسیح
تا چار بالش از فلک چارمین کنی
در دوزخ افکنند ترا گر ز سوز عشق
در هر شرار سیر بهشت برین کنی
چون آدم از بهشت برونت نمی کنند
گر اکتفا ز رزق به نان جوین کنی
گفتار را به خوبی کردار کن بدل
تا چند جهد در سخن دلنشین کنی؟
تا کی به دست نفس دهی اختیار خویش؟
در دست دیو تا به کی انگشترین کنی؟
چون می توان به خنده ز من جان ستد، چرا
بسمل مرا به اره چین جبین کنی؟
نان تو پخته است به هر جا که می روی
صائب زبان خویش اگر گندمین کنی