آن را که هست گردش چشم غزالهای
در کار نیست رطل گران و پیالهای
ما را ز کهنه و نو عالم بود کفاف
معشوق نو خطی و می دیر سالهای
تا گل شکفته شد گرو میفروش کرد
در خانه داشت هرکه کتاب و رسالهای
بگذار حرف محکمی توبه را به طاق
کاین شیشه توتیا شود از سنگ ژالهای
بلبل چگونه مست نگردد، که میدهد
از هر گلی بهار به دستش پیالهای
چون عندلیب قسمت من نیست از بهار
غیر از نگاه حسرت و آهی و نالهای
میکرد داغ، سینه کان عقیق را
میداشت چون رخ تو اگر باغ لالهای
یک هاله در بساط همه چرخ بیش نیست
ماه تراست هر خم آغوش، هالهای
صائب چو تاک نیست غم سر بریدنش
هرکس به یادگار گذارد سلالهای