ای کوه بیستون که چنین سرکشیدهای
بازوی آهنین مرا دور دیدهای!
ای دل که در هوای خط و زلف میپری
آخر کدام دانه ازین دام چیدهای؟
امروز مستی تو دو بالای باده است
معلوم میشود لب خود را مکیدهای
داری خبر ز روی زمین، گرچه از حیا
جز پشت پای خویش مقامی ندیدهای
شوخی چنان که تا نظر از هم گشودهام
از دل چو اشک بر سر مژگان دویدهای
واقف نهای ز لذت عشق نهان ما
یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیدهای
از خون گرم روز جزا سر برآورد
در هر دلی که نشتر مژگان خلیدهای
چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند
مرده است این چراغ، نفس تا کشیدهای
گوش هزار نغمهسرا بر دهان توست
صائب چه سر به جیب خموشی کشیدهای؟