صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۸۰

چرا به سلسله زلف او نظر نکنی؟

چرا به عالم بی منتها سفر نکنی؟

شب دراز کمند غزال مقصودست

چرا به آه شب خود درازتر نکنی؟

اگر تو آدمیی وز نژاد دیو نه ای

ز شیشه خانه گردون چرا گذر نکنی؟

کدام غبن به این می رسد که فصل بهار

کنار خود چو صدف مخزن گهر نکنی؟

به آه و دود مکافات برنمی آیی

به حال سوختگان خنده چون شرر نکنی

زبان به کام تو چون میوه بهشت شود

اگر تو دست چو طفلان به هر ثمر نکنی

غبار منت احسان گرانتر از دردست

به صندل دگران رفع دردسر نکنی

به روشنایی دل راز نه فلک خوانی

اگر تو در دل شبها چراغ برنکنی

ز پر دلی گهر از بحر می برد غواص

گناه کیست تو بیدل اگر جگر نکنی؟

نسیم صبح نگردیده در سبکروحی

به نازکان چمن دست در کمر نکنی

دل سیاه نقاب جمال خورشیدست

چرا به آه شب خویش را سحر نکنی؟

عجبتر از تو ندارد جهان تماشاگاه

چرا به چشم تعجب به خود نظر نکنی؟

حیات خضر چه باشد نظر به همت عشق؟

نظر سیاه به این عمر مختصر نکنی

ز اهل توحید آن روز می شمارندت

که هیچ تفرقه از خاک تا شکر نکنی

نرفته است سر رشته تا ز دست برون

سر از دریچه گوهر چرا بدر نکنی؟

اگر به روی تو در چاک سینه باز کند

ز چاک سینه خود رو به هیچ در نکنی

زمین سرای مصیبت بود، تو می خواهی

که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟

به هوشیاری من نیست هیچ کس در بزم

مرا ز خویش محال است بیخبر نکنی

چو خون مرده، گرانخوابی تو بی پروا

به آن رسیده که پروای نیشتر نکنی

به پای سعی محال است قطع وادی عشق

به پیچ و تاب اگر این راه مختصر نکنی

کنون که مرکب توفیق زیر ران داری

ازین خرابه پرمرده چون سفر نکنی؟

خبر ز راز دل بحر می توانی یافت

اگر ملاحظه از موجه خطر نکنی

ترا به سر ندهد جا سپهر مینایی

چو آفتاب اگر زیر پا نظر نکنی

رفیق خانه به دوشان جریده می باید

سفر نکرده ز خود، عزم این سفر نکنی

زبان شکوه من در نیام خاموشی است

چرا به ساغر من زهر بیشتر نکنی؟

حریف اشک ندامت نمی شوی صائب

چو تاک دست به هر شاخ در کمر نکنی