رخ برافروخته دیگر به نظر میآیی
از شکار دلگرم که دگر میآیی؟
از صدف گوهر شهوار نیاید بیرون
به صفایی که تو از خانه به در میآیی
میچکد آب حیات از گل رخسار ترا
چشم بد دور که خوش تازه و تر میآیی
کیست گستاخ به روی تو تواند دیدن؟
که عرقناک ز آیینه بدر میآیی
اثر از دین و دل و هوش خرامت نگذاشت
دیگر از خانه به امید چه برمیآیی؟
چون کسی از تو برد سر به سلامت چو حباب؟
که سبکبالتر از موج خطر میآیی؟
من به یک چشم کدامین سر ره را گیرم؟
که تو در جلوه ز صد راهگذر میآیی
چه عجب عاشق یکرنگ اگر نیست ترا؟
که تو هردم به نظر رنگ دگر میآیی
کشته ناز تو در روی زمین کیست که نیست؟
که چو خورشید تو با تیغ و سپر میآیی
آنقدر باش که چون نی شوم از خود خالی
گر به آغوش من ای تنگ شکر میآیی
برنیامد مه رویت به می از پرده شرم
کی دگر از ته این ابر تو برمیآیی؟
از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است
میرود وقت، به بالینم اگر میآیی
ثمر از بید و گل از سرو نمایان گردید
کی تو ای سرو گلاندام به بر میآیی؟
شود آن حسن گلوسوز یکی صد چو شرار
به کنار من دلسوخته گر میآیی
وحشت از صحبت عاشق مکن ای تازهنهال
که ز پیوند نکوتر به ثمر میآیی
جان نو در عوض جان کهن مییابد
هرکه را در دم رفتن تو به سر میآیی
به چه تدبیر کسی از تو برومند شود؟
نه به زاری، نه به زور و نه به زر میآیی
این لطافت که ترا داده خدا، حیرانم
که چه سان اهل نظر را به نظر میآیی
گشت خورشید جهانتاب ز مغرب طالع
کی تو ای سنگدل از خانه به در میآیی؟
جان ز شوق تو رسیده است به لب صائب را
هیچ وقتی به ازین نیست اگر میآیی